بازدید: 84 بازدید
زمان مطالعه: 20
دلنوشته خانم میرزایی

من معصومه میرزایی هستم آموزگار دوره ابتدایی، راستش در این دقایق پایانی که داریم به آخر سال نزدیک می شویم،

مدام دارم این دوازده ماه رو بالا و پایین می کنم.

به بعضی ماه هایش نمره ی خوبی میدهم! چطور؟

خوب بیشتر تلاش کردم تا بهترین خودم باشم و به هدفم برسم!

چه در درس و پشتکار و چه در دختر خانه ی بابا بودن و دوست بودن

اما …

 

به بعضی ماه ها که نگاه می کنم خیلی عنصر بی ادب تنبلی رو می بینم!

من می توانستم از خیلی ساعت ها و روزهایم بهتر استفاده کنم اما

 بیشتر بیکار چرخیدم و خوابیدم!!

هر چند که بابت آن تنبلی ها خودم رو دعوا نمی کنم!

کلا من با خودم قاطعیت همراه با مهربانی را پیاده می کنم

چرا؟

چون ما با همان لحن و کلامی که با خودمان در  افکارمان حرف می زنیم،

با اطرافیان مان هم حرف میزنیم!

پس نمیشود در رابطه با خودمان سخت گیر باشیم

اما در رابطه با بچه ها سهل گیر یا بر عکس!

پس خیلی مهم است که حواس مان به ادبیاتی که با خودمان حرف می زنیم باشد.

به آفرین گفتن ها به عیب نداره ، جبران می کنی ها …

به اینکه زندگی میگذره پس زیاد جدیش نگیرها ….

به وای چه اشتباهی کردم . اشکال نداره خودم رو بخشیدم و از اونها هم می خوام من رو ببخشند ها

به امید ها …

امیدها ….

امیدِ از نو‌شروع کردن ها …

از نو‌ موج شدن ها و تلاش کردن ها ….

تا جایی که آنقدر تلاش کردن جزو ماهیت مان شود که مثل موج دریا بمانیم که اگر آرام بگیریم، به عدم

برسیم!

در حالیکه ما از عدم گذر کردیم و هست شدیم

و حیات پیدا کردیم!

و حیات برای من چه واژه ی گوارایی است!

آنقدر که من را به حیاط بزرگ خانه خودمان با حوض بزرگش در وسط حیاط در اوایل کودکی می برد!

میدانی همیشه دیکته ی حیاط و حیات را اشتباه می نوشتیم!

من امسال دریافتم در حیات و زندگی همه ی ما یک حیاط بزرگ وجود دارد

که در حوض آن خیس

می شویم و روی تخته های کنارش در آفتاب دراز می کشیم و چای می نوشیم!

حیاطی که دور تا دورش پر از گلدان های بزرگ یاس است و لاستیک های آبی اش از شمعدانی پر شده است.

حیاطی که در حوضش پر از ماهی ست، ماهی هایی که برای رسیدن به هندوانه ی داخل حوض مسابقه گذاشته اند!

حیاطی دلچسب که تماااااام حیات نیست!!

حیاطی که باید متعادل با آن سرگرم و دلگرم شد اما اگر در این حیاط بساط کنی،

اگر مدام دنبال خوش گذشتن و خندیدن و تفریح و قایم موشک بازی باشی…

از حیاتت جا می مانی!!

حیاتی که در آن پشتکار ، شب بیداری های مدام ، غمگین بودن ها

راز و نیاز کردن ها …

نشان از زنده بودنت دارد!!

روز عالی. متن انگیزشی

 در این دقایق پایانی سال که مقابل تلویزیون نشسته ام

و نگاهم به ویژه برنامه عید نوروز شبکه سه است،

برای سال جدید به این فکر می کنم که چقدر در حیاط  حیات مانده ایم و به حیات نرسیده ایم !

و باز به این فکر می کنم که آیا منِ معلم در این شش ماه گذشته و با اولین تجربه معلمی خود، توانستم به

حیات برسم و دانش آموزان را هم به حیات برسانم؟

آیا توانستم برای دانش آموزانم همزمان معلم، پدر و مادر، خواهر، برادر، دوست، روانشناس، مشاور و معلم ورزش باشم یا نه؟

روزهای سپری شده در ذهنم تداعی می‌شوند و میرسم به لحظه ای که جا دارد به خودم آفرین بگویم،

لحظه ای که سعید؛ نگاهش پر از شادی است. سعید، دانش آموزی که با هیچ کس غیر از خانواده خودش صحبتی نمی کند،

اواسط سال پیش با مدرسه خداحافظی کرده است و برگه تاییدیه سنجش را در پرونده اش ندارد و به

واسطه ی نامنظم بودن و تمیز نبودن لباس هایش،

لقب ” کثیف” را به او داده اند.

هیچ دوستی ندارد و هیچ یک از دانش آموزان حاضر به نشستن با او در یک میز نیستند و با هر حرکتش در

کلاس، نگاهش به دانش

آموزان است که آیا مورد تمسخر قرار گرفته است یا نه؟

دانش آموزی که معنی دوستی را عمیقا درک نکرده است!

 

در زنگ ورزش، با سعید مشغول بازی هستم ولی سعید نگاهش به بازی بچه هاست. بچه هایی که دور یک دایره نشسته اند، یک نفر

می چرخد و با دستش نفر دیگر را می‌زند تا نفر جدید بدود و فرد قبلی را بگیرد.

سعید را با خودم می برم و بین بچه ها، جایی برای سعید باز می کنم. بازی ادامه پیدا می کند تا اینکه با اشاره من، سعید زده می شود

و سعید با لذت تمام دنبال فرد قبلی است تا او را بگیرد، شوقی که در سعید می بینم؛ من را هم به وجد

می‌آورد و صدای تشویق بچه ها

که سعید را صدا می زنند، باعث شده است تا سعید خودش را در میدان مسابقه ببیند و با تمام قدرتش

بدود تا بتواند همکلاسی اش را بگیرد.

سعید سعید گفتن بچه ها و لبخند بر لب سعید از روی شوق و ذوق که همکلاسی هایش او را در بازی

پذیرفتند و حالا او را تشویق

می کنند و حس قهرمان بودنِ سعید، گویی که در میدان مسابقه است؛ دنیا را برایم متوقف می کند و

آرزو می کنم که این لحظات  برای سعید ادامه دار باشد که سعید جرئت پیدا کند.

که در کلاس و در بین بچه ها حرف بزند و معنی عمیق دوستی را زندگی کند.

در میان آرزو کردنم، نام نیکوی ” یا کافی ” را زیر لب می‌خوانم.

یا کافی یعنی نگران نباش …

بهترین خودت باش تصویر انگیزسی

چرا که اگر تو در حد توان با داشته هایت بهترین را بسازی..

او به جای تو قدم برمی دارد و امور تو را کفایت می کند!

مثلاَ اگر دلت آشتی با عزیزی را می خواهد و سهم خودت را هم برای آشتی برداری ..

حضرت کافی می تواند دلش را نرم کند!

یا اگر نگران تفکرات و سوالات نوجوان در خانه ات هستی و البته سهم خودت را برای ایجاد بستر دانایی

برای فرزندت برداشتی …

حضرت کافی می تواند به افکارش برکت بدهد!

یا اگر نگران دوستی های فرزندت هستی و البته بارها با او درباره ی ملاک های دوست خوب حرف زدی،

هم او که یا کافی ست؛ می تواند کسی را سر راهش قرار دهد تا نیکی را مشق کند!

 و من می خوانم ” یا کافی ” و سهم خودم را برای صحبت کردن سعید در کلاس و دوستی بقیه دانش

آموزان با سعید را برداشته ام و یا کافی می تواند به سعید جرئت حرف

زدن بدهد و دل بقیه دانش آموزان را با سعید نرم کند!

سعید پای تخته است و همزمان با نوشتن عدد یک، یک را تکرار می کند و بچه ها صدایش را می شنوند و می گویند خانم، سعید حرف زد.

وسایل سعید از روی میز بر زمین پخش می شود و آرین وسایل سعید را جمع می کند و به قدری این حرکت

برایم جالب است که تنها جایزه ای که همراهم بود را به آرین؛ پسر دوست داشتنی و پرتلاش کلاسم دادم.

فردای این حرکت جالب آرین، تمام دانش آموزان دور سعید جمع شده بودند. یک نفر کیف خاکی شده سعید

را با دستش پاک می‌کرد.

یک نفر لباس خاکی سعید را می تکاند و نفر دیگر وسایل روی میز سعید را مرتب می کرد و منِ معلم نظاره گر نگاه بهت زده و ذوق زده سعید بودم

و به گمانم این لحظه تا آخرین لحظات عمرم هیچ وقت از یادم نروند!

 

خدا کافیست

نگاهم به تلویزیون است

ولی حواسم به نیاز سعید به صحبت کردن با دیگران است و ما هم چقدر یادمان

می رود با ربِّ خودمان نجوا کنیم. خدایی که در همه جا حضور دارد و گفته است: هو معکم اینما کنتم

نزدیک تر از رگ گردن که شاهرگ حیاتی حیات ما است!

 و گفته است که ” کاشف الکرب “ هستم عزیزکم. غم هایت را نه فقط از زیر بالشت؛ که هر کجای عالم که بگذاری، خودم آن را

برمی دارم و جبران میکنم نقص هایت را ، چرا که

من جبارم و شفا می دهم دردهایت را، چرا که من شافی ام!

خدایا برای همه‌ی ما و برای سعید؛ شافی و جبار و کافی باش!

و سعید پی ببرد به لذت وجودت که اگر از طرف دیگران طرد شد، تو برایش بهترین دوست و تکیه گاهی!

آقای مرشدی، مدیر محترم مدرسه هم تمام تلاششان از اول سال، بهتر شدن وضعیت سعید بود و آقای

مرشدی تنها کسی بودند که

سعید بدون ترس و نگرانی با ایشان صحبت میکردند..

سعید دیگر به مدرسه نمی آید…

اتفاقات زیادی افتاد که دیگر نشد سعید به مدرسه بیاید…

با هر بار شنیدن اسم سعید غم بزرگی روی دلم سنگینی می کند…

من در قبال سعید از نظر خودم کوتاهی نکردم…

ولی اگر تجربه، اطلاعات و مهارت معلمی ام زیادتر بود. شاید سعید جرئت حرف زدن در جمع را پیدا میکرد!

ناراحتی قضییه سعید همیشه با من است و با من خواهد ماند و حرف مادرش مدام به ترکی برایم یادآوری میشود:

” جدم سنه ضامن اولسن (جدم ضامنت باشه)”. و نکند من شرمنده مادرش شده باشم…

 پروردگار من در دنیا اموری هست که همّ و غم من شده است …

و این امور باعث شده تا تمام و کمال به وظایفم در قبال تو عمل نکنم!

آیا می شود که تو من را کفایت کنی و جاهای خالی وجودم را پر کنی و بار من را برداری تا با هم برسیم به همان قله ای که

پیشتر قول فتحش را به من داده بودی؟!

یا کافی

 

دلنوشته ارسالی از : معصومه میرزایی

شهرستان طارم 

سال تحصیلی: ۱۴۰۳-۱۴۰۲

ادامه مطلب